جدول جو
جدول جو

معنی پیش گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

پیش گردیدن
(هََ فَ)
بسته شدن در یک لتی. بهم فراز آمدن هر دو مصراع در دولختی، سابق آمدن. سبق بردن. انزهاق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پیش گردیدن
بسته شدن در یک لتی بهم فراز آمدن در هر دو لنگه در دو لختی، سبقت گرفتن سبق بردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیدا گردیدن
تصویر پیدا گردیدن
آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن، پیدا شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاش گردیدن
تصویر فاش گردیدن
آشکار شدن، شایع شدن، فاش شدن، برای مثال چرا گوید آن چیز در خفیه مرد / که گر فاش گردد شود روی زرد (سعدی۱ - ۱۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ ض ض)
دیدن از قبل، پیش بینی کردن
لغت نامه دهخدا
(وَ دَهْ)
پائین آمدن. تنزل یافتن:
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار.
سنائی.
، خراب شدن:
که گفتی جهان سر بسر گشت پست
پس آنگه یکی گفت کایوان شکست.
فردوسی.
، با زمین هموار شدن. یکسان شدن با زمین
لغت نامه دهخدا
(هََ)
پیش از دیگری واصل شدن. ملحق گشتن قبل از دیگری. سبقت در وصول داشتن، از کالی برآمدن و پخته شدن میوه ای زودتر از دیگر میوه های هم صنف خود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دی دَ)
شکار شدن. شکار گشتن. به دام افتادن:
سعدیا لشکر خوبان بشکار دل ما
گو میاییدکه ما صید فلان گردیدیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ تَ)
آشکار شدن. فاش شدن:
چراگوید آن حرف در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد.
سعدی (بوستان).
رجوع به فاش و فاش شدن شود
لغت نامه دهخدا
(چِ بَ چِ نِ / نَ دَ)
سپید شدن:
ز ناپاک زاده مدارید امید
که زنگی بشستن نگردد سپید.
فردوسی.
بکوشش نروید گل از شاخ بید
نه زنگی بگرمابه گردد سپید.
سعدی.
رجوع به سپید شدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ دَ)
تند و بران شدن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره. (فرهنگ فارسی معین) ، خشمگین و قهرآلود گشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از خشمگین و قهرآلود شدن باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ فارسی معین) :
سخن گوی و بشنو از ایشان سخن
کس ار تیز گردد تو تیزی مکن.
فردوسی.
وگر تیز گردد گشوده ست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
علن. علانیه. علون. (منتهی الارب). پیدا شدن. آشکار شدن:
یکی اژدها گشت پیدا ز راه
بکردش بما روز روشن سیاه.
فردوسی.
بیدار چو شیداست بدیدار ولیکن
پیدا بسخن گردد بیدار ز شیدا.
ناصرخسرو.
تاغمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیده است سعدی تا چو بلبل میخروشد.
سعدی.
چون واقعه پیدا گردد، دلها بجانب وی مایل باشد. (مجالس سعدی). اشراع، پیداو ظاهر گردانیدن راه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
ترش گشتن. ترش شدن. حموضت پیدا کردن شیر و شراب و جز آنها
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
طاهر شدن، برسیدن. بسررسیدن مدت و اجل:
چو میروک را پاک گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(وَ هََ)
پهن شدن. عرض. (منتهی الارب). عراضه. (منتهی الارب). پهن گشتن. پخچ شدن. گسترده شدن. رجوع به پهن شدن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ تْوْ)
بدنبال چیزی گشتن. تعقیب کردن. پی گشتن، قلم شدن. قطع شدن دست و پای مرکب بضرب تیغ و جز آن:
چون خرد در ره تو پی گردد
گرد این کار وهم کی گردد.
نظامی.
پی گردد آن همه سر، همچون سر قلم
خون گردد آن همه دل، همچون دل انار.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاش گردیدن
تصویر فاش گردیدن
آشکار شدن ظاهر شدن یا فاش شدن خبر. پراگنده شدن خبر
فرهنگ لغت هوشیار
پیدا شدن، آشکار شدن: تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد - هم گلی دیده است سعدیتا چو بلبل میخروشد. (سعدی)، ایجاد شدنبوجود آمدن، ممتاز شدن مشخص گردیدن: بیدار چوشیداست پدیدار و لیکن پیدا بسخن گردد بیدار ز شیدا. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهن گردیدن
تصویر پهن گردیدن
پهن شدن پهن گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست گردیدن
تصویر پست گردیدن
پایین آمدن تنزل یافتن، خراب شدن، یکسان شدن با زمین هموار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک گردیدن
تصویر پاک گردیدن
پاک شدن طاهر شدن، بسر رسیدن مدت واجل برسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
قطع شدن دست و پای مرکب بضرب شمشیر و غیره قلم شدن: چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار وهم کی گرددک (نظامی) یا پی چیزی گردیدن، بدنبال آن گشتن آنرا تعقیب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر گردیدن
تصویر پر گردیدن
پر شدن ممتلی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
پیش از دیگری رسیدنملحق گشتن قبل از دیگری، پخته شدن میوه زودتر از میوه های هم صنف خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر گردیدن
تصویر پیر گردیدن
پیر شدن پیر گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش دیدن
تصویر پیش دیدن
پیش بینی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پست گردیدن
تصویر پست گردیدن
((~. گَ دَ))
پایین آمدن، فرومایه شدن
فرهنگ فارسی معین